نگاهم کن که من محتاج آن چشمان دلتنگم
بگو با من دوباره راز مستی را
که بی تو من
به یک دنیا شقایق
دل نمی بندم...
نظرات شما عزیزان:
bahar
ساعت4:54---28 تير 1393
وااااااااای اگه بدونی منو یاد چه صحنه ای انداختی ؟؟؟؟؟؟!!!! تجدید خاطرات شدم واسم حدودا دو سال قبل تو آتلیه با عشقم ...
در زندگی آموختم که تا کنون به آنچه خواستم نرسیدم چون خدا برایم بهترین را در نظر گرفته است... آموختم که زندگی سخت و من سخت تر از آن ...
آموختم که اگر خدا مرا تا لب پرتگاه برد نگران نباشم چون یا از پشت مرا میگیرد یا به من قدرت پرواز میدهد...
آموختم که در رفاقت مراقب انسان های تازه به دوران رسیده باشم ... هرگز به دیواری که تازه رنگ شده تکیه نباید کرد...
آموختم سعی کنم انقدر کامل باشم که بزرگ ترین تنبیهم برای دیگران گرفتن خودم از آن ها باشد...
آموختم باد با چراغ خاموش کاری ندارد اگر در سختی هستی روشنی...
آموختم که هیچ وقت گنجشکی رو که دوس دارم به خاطر کبوتر تو آسمون از دست ندم...
آموختم که اگر خدا مرا تا لب پرتگاه برد نگران نباشم چون یا از پشت مرا میگیرد یا به من قدرت پرواز میدهد...
آموختم که در رفاقت مراقب انسان های تازه به دوران رسیده باشم ... هرگز به دیواری که تازه رنگ شده تکیه نباید کرد...
آموختم سعی کنم انقدر کامل باشم که بزرگ ترین تنبیهم برای دیگران گرفتن خودم از آن ها باشد...
آموختم باد با چراغ خاموش کاری ندارد اگر در سختی هستی روشنی...
آموختم که هیچ وقت گنجشکی رو که دوس دارم به خاطر کبوتر تو آسمون از دست ندم...
khanooom khanoooooooooooooma
ساعت12:34---10 تير 1393
من از تمام آسمان یک باران را میخواهم…،
از تمام زمین یک خیابان را…،
و از تمام تو…،
یک "دست"...،
که قفل شود در دست "من"...!!!
از تمام زمین یک خیابان را…،
و از تمام تو…،
یک "دست"...،
که قفل شود در دست "من"...!!!
9 / 4 / 1393 Amir HOsein ҈
16:17