تو جمع غربیبه ها ادای ادم مریض رو درارم
یکی ازم پرسید چی شده؟
بگم: "چیزی نیست،
همون سردردهای همیشگی..."
بعدم چندتاشو بخورم بگم:
آآآآآآه :|
لامصب،عنده کلاسه!
ﺩﺧـدﺮﻩ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﻭﺍﺳﻤﻮﻥ نذری ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻭ ﻧﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﮕﻪ: ﺳﻼﻡ اسمال جون ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ نذریه!
ﻣﻨﻢ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﯿﺒﯿﻼﻡ ﺑﮑﺸﻢ، ﺑﮕﻢ ﺍﻭل یاد بگیر ﺑﮕﻮ اسمال ﻋـﺎغـﺎ! ﺯِﺑـﻮﻧﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﻨﻪ ﺿﻌﯿﻔﻪ
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﻧﻨﺖ ﺑﮕﻮ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ :دی
ﺍﻭﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﺷﻮ ﺑﮑﺸﻪ ﺭﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﮕﻪ ﻭﺍﯾﯿﯿﯽ خاک به سرم
ﺫﻭﻕ ﻣـﺮﮒ ﺷﻪ ﺑﺪﻭﻭﻩ ﺑﺮﻩ ﺳﻤﺖ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﺵ ﮔﯿﺮ ﮐﻨﻪ ﺑﺎ مــخ ﺑﺮﻩ ﺗﻮ ﺷﯿﺸﻪ، مغزش ﺑﭙﺎﭼﻪ ﺗﻮﯼ ﺭﺍهرو! :|
-------------***------------
یکی از فانتزیام اینه :
توی بیمارستان،یه پرستار فوق العاده زیبا وجذاب
از اتاق عمل سریع میاد بیرون و
داد میزنه:آقای دکتر؟آقای دکتر؟بیمار داره از دست میره
من درحالی که لبخندی پرمعنا برلب دارم سرمو میندازم پایین و از توی کشو دستکشمو در میارم
... پرستار بلندتر و با التماس میگه:آقای دکتر عجله کنید ،قلبش از حرکت ایستاده
من بازهم با لبخندی معنا دار دستکشارو دستم میکنم
ایندفعه همهءپرستارا ودکترا از اتاق میریزن بیرون و فریاد میزنن آقای دکتر آقای دکتر بیمار داره میمیره
من که دسکشامو دستم کردم با خونسردی به چهرهءتک تکشون نگاه میکنم و میگم:
.
.
.
.
.
.
.
.
آقای دکتر طبقه بالا تشریف دارن
بعد سطل آبو با پام هول میدم جلو و همینجور که دارم زمینو تی میکشم توی مه و غبار ناپدیدشم.